<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar/11781459?origin\x3dhttp://mansoori.blogspot.com', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

Thursday, November 10, 2005

چند روایت معتبر درباره‌ی عشق / نوشته مصطفی مستور



گفتی دوست‌ات دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه‌هایی غریب می‌آمد از جنس دل‌تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوست‌ات نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی‌خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه لبخندٍ تو بود.
جای خلوتی بود. وسطِ نیستی. گفتی:"هستم." نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم:"نیستی."باز گفتی:"هستم." بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی، اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دل‌ام ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم:"هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم." گفتی:"غلطی." و این هنوز پیش از قصه‌ی دست‌های تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسه‌ی سینه‌ام را آتش می زد. و من ذوب می‌شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می‌کردند و این وقتی بود که هنوز دست‌هایت انگشتان‌ام را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشم‌هایش گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می‌خواهد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست‌هایت هجوم آوردی تا دست‌هایم را فتح کردی. انگشتان‌ات بر شانه‌ی انگشتان‌ام تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند. تو ترانه‌های عاشقانه می‌سرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون‌ام فریاد می‌کشید.چیزی شعله‌ور می‌شد. شراره‌های عشق می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد و همه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی:"حال چه‌گونه است؟" گفتم:"تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی." گفتی:"تو هم‌چنان غلطی." و این هنوز پیش از قصه‌ی نگاه تو بود.
فرشته‌ای پر کشید تا نزدیک‌تر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن‌هایم را با انگشتان‌ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی:" برخیز!" گفتم:"نتوانم." بعد ناگهان چشمهایت تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود. اما توان گریست بود. بعد تو اشک هایم را از گونه هایم ستردی. فرشته پیش‌تر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می‌رفتم. گفتم:" این چیست؟" گفتی:" اندوه! اندوه!" بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرق کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال‌هایش از حسادت من لرزید و بال‌هایش از التهابِ عشقِ من سوخت. گفتی:" حال چه‌گونه است؟" دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته‌ای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی:" چنین کنند با عاشقان."


1

و هر چه فکر می‌کنی نمی‌توانی بفهمی چه‌طور شروع شده بود، حتی نمی‌دانی تو شروع کرده بودی یا او. و اصلاً چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟ تنها چیزی که لا‌به‌لای تصاویر مبهم و آشفته‌ی ذهن‌ات به خاطر می‌آوری این است که وسط حلِ مسئله‌ای در باره‌ی سقوط آزاد اجسام بود که چشم‌ات به او افتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک‌تک سلول‌هات نوسان کرده بود و تو احساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در سه دبیرستان دولتی، کلاس های کنکور و داشتن شاگردانِ خصوصی زندگی‌ات را آن قدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یکشنبه‌ی بعد می روی و تخته سیاه را از فرمول‌های قوانین حرکت شتاب‌دار پُر می‌کنی و با خودت کلنجار می‌روی که چشم‌ات به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس دادن حس می‌کنی یکی از صندلی‌های کلاس از بقیه روشن‌تر است. پس بی اختیار به سمت روشنایی می‌چرخی و نگاه‌ات به دخترک می‌افتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح‌ات می‌بارد و کلافه‌ات می‌کند. گچ را لبه‌ی تخته سیاه می‌گذاری و به بهانه‌ی قدم زدن بین ردیف‌های صندلی‌های کلاس بالای سر دخترک می‌روی. سرش را روی دفترچه خم کرده و در قاب مربع آبی رنگی می‌نویسد: هرگاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم دارد و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاه‌ات به اسم بالای دفترچه می‌افتد و دل‌ات انگار آشوب می‌شود: کیمیا طلوع.


2

فاصله‌ی بین یکشنبه‌ی دوم و یکشنبه‌ی سوم برای تو از هفت روز بیش‌تر طول می کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش می‌کنی. نگاه‌ات را در کلاس می‌گردانی تا نقطه‌ی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن می‌شوی، خیال‌ات آسوده می‌شود و از این که حضور دخترک خیال‌ات را آسوده می‌کند از خودت متنفر می‌شوی. بعد طوری رو به شاگردان می‌ایستی که کیمیا را نبینی. درس را که شروع می‌کنی با اشتیاق بیش‌تری حرف می‌زنی. چیزی در اعماق جان‌ات می‌جوشد و حس غریبی به تو می‌گوید که این کلاس با همه‌ی کلاس‌های دیگر تفاوت کوچکی دارد. تفاوت کوچکی که رفته‌رفته بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، آن قدر بزرگ که دیگر کتمان‌اش از عهده‌ی تو بر نمی‌آید. آن قدر بزرگ که توی کلاس هم جا نمی‌گیرد و باید برای آن فکری بکنی.
یکشنبه‌ی سوم را به بحث درباره‌ی انبساط فلزات در اثر حرارت می‌گذرانی. درس تمام می‌شود و دانش‌آموزان به سرعت صندلی‌ها را خالی می‌کنند. کیمیا نگاه کوتاهی به تو می‌اندازد و با شتاب بیرون می‌رود. تو هنوز پشت میزت نشسته‌ای و دست‌هایت را ستون کرده‌ای و شقیقه‌هایت را با کف دست‌ها می‌فشری و انگار تخته سیاه ِ پر از فرمول‌های انبساط فلزات به تو دهن کجی می‌کند و تو فقط محو یکی از صندلی‌های خالی شده‌ای و به یکشنبه‌ی آینده فکر می‌کنی و منتظر می‌مانی و کسی نمی‌داند.


3

صبح یکشنبه‌ی چهارم از آپارتمان‌ات که در طبقه‌ی نوزدهم یک آسمان‌خراش سی و یک طبقه است، به شهر خیره می‌شوی و فکر می‌کنی که هیچ چیز نمی‌تواند مثل یکشنبه با معنا باشد، که بین ساعت ده تا دوازده صبح روز یکشنبه چیزی وجود دارد که بقیه‌ی روزها و ساعت‌های هفته از آن تهی‌اند، که بین تمام روز‌های هفته، یکشنبه مثل نور می‌درخشد، که صد‌ها یکشنبه - یکی از دیگری تاریک‌تر و پوچ‌تر - آمده‌اند و رفته‌اند اما هیچ کدام مثل این سه یکشنبه‌ی آخری برای تو براق و تمیز و روشن نبوده‌اند. از پنجره به پایین نگاه می‌کنی و انبوه جمعیت را می‌بینی که مثل مورچه‌هایی که گردِ سوسکی جمع شده باشند، در هم می لولند. از این فکر که هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانند مثل تو یکشنبه را ادراک کنند، پوزخند می‌زنی و دل‌ات می‌خواهد تکنولوژی می‌توانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم و بو رنگ و جنس و لطافت و زیبایی و روح یکشنبه را مثل ابعاد یک تکه سنگ اندازه گرفت. یکشنبه برای تو مثل قطعه‌ای از بهشت می‌ماند که هفته‌ای یکبار از آسمان، از دورترین کهکشان‌ها به زمین هبوط می‌کند و دو ساعت توقف می‌کند تا تو او را سیر تماشا کنی و باز به بهشت برگردد. یکشنبه دیگر برای تو از جنس زمان نیست. یعنی مثل یک تکه سنگ هم فضا را اشغال می‌کند و هم وزن دارد.
به مدرسه که می‌رسی مدیر مدرسه برای تو توضیح می‌دهد که به خاطر تعمیر کلاس، شاگردان‌ات را به کلاسی در طبقه‌ی دوم برده است. کلاس جدید کوچک‌تر است. داخل که می‌شوی حس می‌کنی کلاس نه تنها بیش از حد شلوغ است بل‌که مطلقاً روشن نیست. نگاه‌ات را در کلاس می‌گردانی تا از حضور کیمیا مطمئن ‌شوی. ترکیب کلاس به هم ریخته است و تو او را در جای همیشگی پیدا نمی‌کنی. پس بار دیگر با مکث بیشتری در کلاس خیره می‌شوی تا صندلی روشنی را پیدا کنی اما همه در نظر‌ت تاریک‌اند و دخترک در کلاس نیست. ناگهان کلاس در مقابل‌ات تاریک و بی معنا می‌شود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک ظرف خالی یا لامپ سوخته یا تفاله‌ی سیب یا لانه‌ای متروک یا پرنده‌ای مهاجر یا درختی بی‌میوه یا واژه‌ای بی‌معنا. دل‌ات از چیزی که نمی‌دانی چیست انباشته می‌شود. چند کلمه روی تخته سیاه می‌نویسی اما حس می‌کنی نمی‌توانی ادامه دهی. تمام هفته را به هوای یکشنبه درس داده‌ای و انتظار کشیده‌ای و حالا یکشنبه را مثل شرط‌بندی، مثل یک قمار باخته‌ای. دست یکشنبه این بار خالی است. انگار یکشنبه مثل یک تکه کاغذ جلو چشمان‌ات مچاله می‌شود و لحظه به لحظه در هم فرو می‌رود. زیر لب می‌غری: "چه یکشنبه پوچی!" کسی از توی ردیف اول چیزی می‌پرسد و تو به سمت صدا بر می‌گردی تا هم روشنی را در چند قدمی‌ات ببینی و هم میوه را و هم معنا را و هم یکشنبه را که حالا به سرعت جان می‌گیرد و براق و شفاف و زیبا می‌شود. جمله‌ات را روی تخته سیاه تمام می‌کنی: هر جسمی حالت سکون یا حرکت مستقیم‌الخط یک‌نواخت خود را ادامه می‌دهد مگر آن‌که نیرو یا نیرو هایی از خارج بر آن اثر کند. بعد بر می‌گردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقب‌ات هست یا نیست، در چشمان کیمیا خیره می‌شوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان‌خراشِ سی و یک طبقه در تو فرو می‌ریزد و کسی اما صدای آن را نمی‌شنود.


4

یکشنبه‌ی پنجم را به حل مسائل فصل‌هایی که درس داده‌ای می‌گذرانی. مسئله‌ای درباره تعیین زمان سقوط آزاد یک تکه سنگ از ارتفاع معینی است که کیمیا برای حل آن پای تخته سیاه می‌آید. تو سعی می‌کنی از نگاه کردن به او فرار کنی. پس با ورق زدن کتابِ توی دست‌ات یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه‌ای کاغذ خودت را سرگرم می‌کنی، اما نمی‌توانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدن‌اش کلافه‌ات کرده، تردید مبهم‌ات را به یقینی روشن تبدیل می‌کند: عاشق شده‌ای. به تخته سیاه خیره می‌شوی. نگاه‌ات از فرمول‌های سقوط آزاد اجسام تا روی تکه سنگی که دخترک برای صورت مسئله کشیده است سُر می‌خورد. تکه سنگ در نگاه‌ات عجیب به یک پنج وارونه، به یک قلب کج و کوله شبیه است.


5

یکشنبه‌ی ششم است و تو از چند فصلی که درس داده‌ای امتحان می‌گیری. وقتی همه سرشان را توی برگه‌ها خم کرده‌اند، تو از پشت میز تحریرت و از فاصله‌ی معقولی نیم‌رخ او را با دقت تماشا می‌کنی. چیزی درون‌ات اتفاق می‌افتد که با همه جزئیات‌اش برای تو تازگی دارد. آن‌چه تو را شگفت‌زده می‌کند، عشق نیست. عشق را می‌شناسی. احساس‌ات از جنس عشق نیست. بی آن‌که بدانی چرا، از حضور دخترک سرشار می‌شوی. شوقی به لمس کردنِ او نداری و دوست‌تر می‌داری او را از یک فاصله معقول تماشا کنی. شاید به همین سبب وقتی کیمیا پای تخته سیاه آمده بود و فاصله‌اش از تو، از آن‌چه که معقول می‌دانستی کم‌تر شده بود، نتوانسته بودی او را نگاه کنی. ورقه‌ها را جمع می‌کنی و همان‌جا به ورقه کیمیا خیره می‌شوی. گویی تکه‌ای از روح دخترک لا‌به‌لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است.
دیری از شب گذشته است و تو به تصحیح ورقه‌های امتحانی مشغولی. احساس رخوت و خستگی می‌کنی. بدن‌ات کم‌کم داغ می‌شود و تب در جان‌ات رخنه می‌کند. خسته و خواب‌آلوده‌ای. بر می‌خیزی و پنجره‌ی رو به خیابان را باز می‌کنی. نسیم خنکی توی اتاق می‌وزد. چراغ‌های شهر آن پایین یکی‌یکی خاموش می‌شوند. سیبی از توی یخچال بیرون می‌آوری و تکه‌ای از آن را به دندان می‌گیری و باز کنار پنجره می‌روی. درد خفیفی در پیشانی‌ات حس می‌کنی. باقی‌مانده‌ی سیب را کنار پنجره می‌گذاری و روی صندلی می‌نشینی تا بقیه‌ی ورقه‌ها را تصحیح کنی. گاهی وسط کار سرت را روی میز می‌گذاری و خواب می‌روی و لحظه‌ای بعد از شدت تب بیدار می‌شوی. چند بار آب به صورت‌ات می‌زنی تا تب فروکش کند اما نمی‌کند. تصاویر خواب‌زده‌ی ذهنی‌ات با واقیعت آمیخته می‌شود و تو مرز رؤیا و بیداری را گم می‌کنی. نوشته‌های ورقه‌های امتحانی جلو چشمان‌ات جان می‌گیرند و مثل نقاشی متحرک روی کاغد بازی می‌کنند. وقتی سوالی درباره‌ی انتشار امواج نورانی می‌خوانی، حس می‌کنی باریکه‌ای از نور قطر صفحه‌ی کاغذ را طی می‌کند و تا توی دست‌هات می دود و آن‌جا تمام می‌شود. به مسئله‌ای درباره‌ی انبساط فلزات در اثر حرارت رسیده‌ای که انگار کاغذ توی دست‌ات از گرمای تب‌آلود انگشتان‌ات می‌سوزد. روی تخت‌خواب ولو می‌شوی و لا‌به‌لای ورقه‌ها می‌گردی تا برگه کیمیا طلوع را پیدا کنی. گرما از دست‌ها و چشم‌ها و پیشانی‌ات بیرون می‌ریزد و تو محو نوشته‌های ورقه‌ای: برای آن‌که جسمی به حال تعادل باشد، باید برآیند نیروهای وارد بر آن صفر شود. تب فزونی گرفته است و تو به سختی کاغذ را در دست نگه‌داشته‌ای: ‌وقتی جسمی بدون سرعت اولیه در اثر وزن خود سقوط کند سرعت آن لحظه به لحظه افزایش می‌یابد / نور در اثر برخورد به لبه‌های اجسام از مسیر راست خود منحرف می‌شود.
دیگر نمی‌توانی ادامه دهی. ورقه را به صورت‌ات می‌چسبانی و لب‌هات را روی نام کیمیا می‌بری. آرام می‌شوی.


6

یکشنبه‌ی هفتم ورقه‌های امتحانی را به دانش‌آموزان پس می‌دهی. زیر ورقه‌ی کیمیا با مداد نوشته‌ای دوست‌ات دارم. درس که تمام می‌شود همه از کلاس بیرون می‌روند. کیمیا جلو می‌آید تا درباره‌ی نحوه‌ی ایجاد جریان خود‌القایی در یک مدار بسته‌ی الکتریکی سؤال کند. اول کمی توضیح می‌دهی و بعد به طرف تخته سیاه می‌‌روی و چند فرمول می‌نویسی اما پیداست که نمی‌توانی به موضوع نظم بدهی. هیجان‌زده و عصبی چیز‌هایی می‌گویی که مفهوم روشنی ندارند. کیمیا توجهی به حرف‌هات ندارد. بعد سؤال دیگری می‌کند و تو مقایسه‌ی بی‌معنایی بین پدیده خود‌القایی و عشق میان آدم‌ها می‌کنی و می‌گویی پدیده عشق مثل جریان خود‌القایی در جهتِ مخالف جریان حاصل از نیروی محرکه‌‌ی اصلی عمل می‌کند. کیمیا گیج می‌شود و فقط لبخند می‌زند. تو از نمره امتحانی‌اش می‌پرسی تا شاید عکس‌العمل‌اش را درباره‌ی جمله‌ای که با مداد زیر ورقه‌اش نوشته‌ای،‌در چهره‌اش بخوانی. او می‌گوید که فقط یک مسئله درباره‌ی شتاب زاویه‌ای در حرکت دورانی نتوانسته است پاسخ گوید. بعد تو صاف تو چشم‌هاش نگاه می‌کنی و او زیر لب می‌گوید:"موضوع بغرنجی است." تو به سرعت می‌پرسی:" اثر خودالقایی در جریان اکتریسیته یا شتاب زاویه‌ای در حرکت دورانی؟ " و ناگهان محو دست‌هاش می‌شوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار می‌دهد. با صدای بم و خفه‌ای زیر لب می‌گوید:"عشق را می گویم."


7

خواب غریبی می‌بینی. با تور ماهی‌گیری رفته‌ای روی قله‌ی یک کوه بلند تا از آسمان ماهی بگیری. آسمان پر از ستاره است. تور را به سوی اسمان رها می‌کنی. تور روی بهشت می‌افتد. ریسمان تور تکان می‌خورد: صیدی اسیر شده است. تور را از آسمان بیرون می‌آوری. پر از موجودات بهشتی است. چند ستاره لای تور برق می‌زنند. حوری‌های بهشتی گرفتار تو شده‌اند. چند فرشته و چیز دیگری که نمی‌دانی چیست. ستاره‌ها را یکی‌یکی از تور جدا می‌کنی و به دریا می‌اندازی. ستاره‌ها به سرعت به اعماق آب فرو می‌روند. بال‌های فرشته‌ها را از لا‌به‌لای تور جدا می‌کنی. فرشته‌ها به آسمان پر می‌کشند. حوری‌ها که مثل بلور‌های یخ شفاف‌اند از گرمای تابستان توی دست‌هات آب می‌شوند. آن چیز دیگر را که از چشمه‌های تور بیرون می‌آوری، حیرت می‌کنی: کیمیا است. زیبا‌تر از فرشته‌ها، پاک‌تر از حوری.
از خواب می‌پری. ساعت ده و ده دقیقه است. صبح یکشنبه است. تلفن زنگ می‌زند. مدیر مدرسه است. به او می‌گویی که حالت بدتر از آن است که بتوانی سر کلاس بروی. گوشی را می‌گذاری و به سمت پنجره می‌روی.
مدیر مدرسه کلاس را تعطیل کرده است و همه از کلاس بیرون زده‌اند به جز کیمیا. از پنجره به پایین نگاه می‌کنی. تمام روح‌ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریکش را به تو نشان دهد. باید همه چیز را همین حالا تمام کنی. درست در روشنایی یک صبح یکشنبه. کیمیا به میز تحریرت خیره شده است. حالا همه‌ی کلاس روشن است. هیاهوی بچه‌ها توی حیاط مدرسه بلند است. نباید کیمیا را از بهشت بیرون بیاوری. پاک‌کن کیمیا روی زمین می‌افتد. او خم می‌شود و پاک‌کن را بر می‌دارد. باد لته‌ی در کلاس را در هم می‌کوبد. سیب نیم‌خورده‌ی لبه‌ی پنجره پلاسیده شده‌است. با انگشت به سیب تلنگری می‌زنی و سیب از طبقه‌ی نوزدهم آسمان‌خراشِ سی و یک طبقه سقوط می‌کند. کیمیا چیزی را از روی ورقه امتحانی‌اش پاک می‌کند.

2 Comments:

At 9:15 PM, Blogger حميـرا said...

زیبا بود و دردآور. حکایت اکنونها. شاید اکنون من و شاید اکنون شما.
تشکر از دوست خوبم آقای صفاریان که این وبلاگ را به من معرفی کرد.
پایدار باشید

 
At 11:11 AM, Anonymous Anonymous said...

مصطفي مستور کتابهاش همه اش يه جوري بهمم متصل است.. از کتاب روي ماه خداوند را ببوس تا اين کتاب.. يه جوراي شخصيتاش يکي است. و همين که جالبه..

 

Post a Comment

<< Home